زماني دور
در ايرانشهر
همه در بيم
نفس در تنگناي سينه ها محبوس
همه خاموش
و هر فرياد در زنجير
و پاي آرزو در بند
هزاران آهنگ و آواي خروشان بود و شب خاموش
فضاي سينه از فرياد ها پر بود و لب خاموش
و باد سرد
- چونان كولي ولگرد
به هر خانه، به هر كاشانه سر مي كرد
و با خشمي خروشان
شعله روشنگر انديشه را
- مي كشت
شب تاريك را تاريكتر مي كرد .
3 امتیاز + /
0 امتیاز - 1391/10/17 - 21:10